به احتمال فراوان تا به حال این ضرب المثل "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید" را شنیده اید، این ضرب المثل معروف ریشه و داستان بسیار جالبی دارد.
آشنایی با ضرب المثل دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
گاهی اوقات سعی میکنیم برای اینکه کاری یا مفهومی را به کسی به خوبی انتقال دهیم از مثال استفاده کنیم در واقع این مثال همان ضرب المثل می باشد که از قدیم الایام رایج بوده و بهترین شیوه برای رساندن مفهوم مورد نظر می باشد. در ادامه این بخش قصد داریم تا شما را با یک ضرب المثل قدیمی آشنا کنیم.
همه ی ضرب المثل هایی که ما در فرهنگمان از آن ها استفاده میکنیم ریشه ای در گذشته های کهن دارند که بسیار جالب هستند یکی از این ضرب المثل های پرکاربرد ضرب المثل دیوانه چو دیوانه بیاید خوشش آید است می باشد که بیانگر این موضوع است که هر شخصی از اینکه با همفکر و هم سطح و همجنس خود همنشین باشد خوشنود و راضی می گردد و با او راحتر است. این ضرب المثل مصداق این معنی است که اینگونه اشخاص در هر موقعیتی می توانند با افراد هم سطح خود هم خو شوند.
چرا که اشتراکات اخلاقی و رفتاری افراد سبب میشود که شخص زودتر به همجنس خود نزدیک شده و با او احساس رضایت کند. هیچ دو انسانی یافت نمیشود که باهم از هر لحاظ مشترک باشند حتی پدر و مادر ها هم با فرزندان خود در بعضی جهات دارای اختلاف هستند و شاید اشتراکات کمتری داشته باشند که در اینصورت باعث دور شدن آنها میگردد اما ممکن است دو فرد غریبه از لحاظ اخلاق و رفتار شبیه هم باشند و با هم اخت گرفته و سالهای متمادی در کنار هم روابط دوستانه ای داشته باشند. پس با ما همراه باشید تا با ریشه ضرب المثل "دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید" آشنا شوید.
داستان و ریشه ضرب المثل دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
در زمان های خیلی دور در شهر ری، جنوب تهران امروزی کودکی متولد شد که نامش را محمد بن زکریای رازی گذاشتند. رازی در محضر استادان بزرگ زمان خود توانست به پزشک ماهری تبدیل شود و چون در کار طبابت تبحر داشت روز به روز بر معروفیت وی افزوده می شد تا جایی که لقب مشهورترین پزشک یونانی به نام جالینوس را به وی داده بودند. زکریا در طول حیات پر برکتش شاگردان زیادی را تعلیم و تربیت داده بود تا به بیماران زیادی کمک کنند. شاگردان زکریا به مهارت استادشان ایمان داشتند بنابراین به کارها و حرکات او توجه و دقت بیشتری می کردند و سخنانش را با دقت گوش میدادند تا بتوانند با آموزه هایشان طبیب با هوشی بشوند و بتوانند همانند استادشان در کارشان موفق باشند.
یک روز وقتی که زکریای رازی از محل کارش بیرون می رفت تا به خانه اش برود شاگردانش که از وی سوال داشتند در مسیر رفتن وی به منزلش وی را آزاد نمی گذاشتند و در مورد تشخیص امراض و چگونگی درمان بیماریها مدام از او پرسش میکردند و زکریا تا حدودی که فرصت داشت پاسخشان را میداد. همانگونه که استاد و شاگردان در مسیر می رفتند ناگهان شخص دیوانه ای سر رسید و بدون توجه به صحبت زکریا با شاگردانش به طرف زکریا رفت.
شاگران متعجبانه به شخص دیوانه خیره شده بودند تا علت این رفتار وی را دریابند دو نفر از شاگردان زکریا که دارای تن و بدن قوی بودند خود را به استاد رساندند تا اگر شخص دیوانه قصد آزار استاد را داشت از او محافظت کنند.
فرد دیوانه نزد استاد آمد و دستش را دراز کرد تا با زکریا دست بدهد زکریا نیز با شخص دیوانه دست داد، سپس مرد دیوانه تلاش کرد تا با جملات بی سروته سخنی را به استاد بگوید اگرچه زکریا از حرف های مرد دیوانه چیزی نمی فهمید اما با دقت به حرف های او گوش می داد تا بتواند به مرد دیوانه جوابی بدهد چند دقیقه که گذشت شخص دیوانه تند تند بر ای زکریا حرف هایی میزد و بعد به همراه هم چند قدم راه رفتند.